خلاصه ی از داستان رمان: دلتنگ و مغموم به فنجان قهوه ای که در دست داشت می نگریست.نمی دانست حالا که پس از گذراندن آن همه تنش های روحی و مشکلات آزاردهنده به این آرامش رسیده چرا همچنان ناراحت و غمگین است؟جرعه ای از قهوه را نوشید.گرمای آن احساس خوشایندی به او هدیه کرد.نگاهی از پنجره به ابرهای تیره و تار افکند.آنها نیز سرد و گرفته بودند گویی دلهای باطراوتشان از غم ایام و اندوه بندگان خدا که با….